بخشی از پارت ۶ رمان زنی از جنس اَشک

نسیم خنک بهاری که به صورتم می‌خورد، کمی از التهاب  پوست گونه هایم کم می‌کند. اما دوباره ترس وجودم را می‌گیرد. اطرافم را که نگاه می‌کنم هر کسی دیگری را دارد که به استقبالش برود و من انگار با تنهایی آمیخته شدم!
تنها امیدم دلوینم است که بیدار شده و ساکت به سینه ام چسبیده!
به طرف خیابان راه می‌افتم تا ماشینی بگیرم. در این میان نگاه دلوینم به نقطه ای مجهول و نامعلوم توجهم را به خودش جلب می‌کند. رد نگاهش را که می‌گیرم و می‌رسم به دست هایی که پدرانه دستان دخترکی را در آغوش کشیده نابودی قلبم را احساس می‌کنم!
و من میان لحظات سنگین غم له می‌شوم!
دخترکم یتیم است؟!
یتیم؟ چه واژه ترسناک و رعب انگیزی!
حسرت تنها چیزی است که در چشمان دلوینم می‌بینم و احساس می‌کنم گوش هایم از بلندی کلمات پر دردی که از پس آن دو گوی خاکستری رنگ بر می‌خیزند، سوت می‌کشند!
قلبم انقدر تند می‌زند که گویی می‌خواهد از مهر موم قفس تنگ و تاریک خود خلاص شود تا شاید به آزادی برسد!
قطره اشکی که از میان مژه های بلندم خودش را به تیغه بینی ام می‌‌رساند انگار پاهایم را حرکت می‌دهد. گاهی وقت ها فکر می‌کنم سنگ هم اگر بود زیر بار این همه اندوه جایی ترک می‌خورد!
کم می‌آورد!
اما من انگار ساخته شده ام برای ماندن و سوختن و دم نزدن!
برای تجربه عشق!
برای عشق را زندگی کردن و زندگی را بر خودم حرام کردن!

لینک: #comment-281389" target="_blank">https://forum.romankade.com/topic/5285-رمان-زنی-از-جنس-اَشک-انجمن-رمان-های-عاشقانه/?tab=comments#comment-281389

#رمان #رمان‌عاشقانه #عاشقانه #عاشقانه_ها #زنی‌از‌جنس‌اَشک
دیدگاه ها (۲۲)

بخشی از پارت ۲۴۷ رمان راه آسمان

دیالوگ تایم💧🌸 (این دیالوگ برای پارت های آیندست)

چهار ۲ _ فریب دنیلسال های نوجوانی لیندا با لبخندهای دنیل شکل...

چپتر ۳ _ خیانتسکوتی سنگین روی اتاق افتاده بود. آن قدر سنگین ...

نمیدانم ، کجا باید فرار کرد؟ دست هایم نای تکان خوردن ندارندا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط